روي ريل(3)

اميرحسين عامريون

اولش سعی کرد به هيچ چيز فکرنکند اما بدون آنکه بخواهد همه زندگيش انگار که گلچين شده باشند از جلوی چشمانش رژه می رفتند خيلی حرفه ای مونتاژ شده بودند گوئی ان را يک کارگردان سينما ساخته باشد وقتی هم که ديد فکرش را نمی تواند به هيچ چيز متمرکز کند کلافه شد وحالا شايد هم مترصد شده بود و پای چپش بود که می خواست لنگ بزند اما نه هيچ چيز تغييرش نمی داد مثل تکه چوبی به زمين چسبيده بود و به امتداد دو خط موازی که در انتها بهم وصل می شدند خيره مانده بود به خودش می گفت:حتما يکی می آمد...
بايد می رفت و حالا که آخر خط را می ديد کمی آرام می گرفت مرغ خيال خودش را به درو ديوار می کوبيد،بايد رها می شد بايد پر می زد و می رفت می نشست روی پر چين يک بام ياروی بام يک ساختمان دو طبقه همين نزديکيها شايد به فاصله ده پانزده دقيقه. آرام كز کردن، در يک صبح زيبای بهاری به بهانه خريد نان يا نه يک روز بعد از ظهرقدم زدن زير بازارچه يا گذشتن از کنار ديوار مدر سه ايی که سالها درآن درس خوانده بود يا حتی شايد زير طاقی نانوايی با بچه های محل حسن و مهدی و نادر و بقيه از سرما و خيس نشدن و گرم شدن با تنور و شنيدن صدايش وقتی که گازی نشده بود با صدای شاطرش که تن صدايی هم داشت و هميشه فقط يک خط می خواند يک قصيده کوتاه به ياد يک عشق کهنه پوسيده از دست رفته.... .
اما بايد پر می زد به زمان بچگی حالا ديگر تار ومخدوش بود مثل يک نوار خانوادگی قديمی پر ازخط و پارگی سياه و سفيد يا شايد قهوه ای مثل فيلمهای دوره قاجار با حرکتهای تند و عجيب به اينجا که می رسيد يادش می رفت مسافر است تنش مور مور می شد انگار که سردش شده باشد نمی دانست کجا ايستاده کجای اين عالم کبود يکباره همه چيز يادش می رفت .اما مرغ خيالش مجال نمی داد، انگار که بايد همه جای زندگيش می رفت و سرک می کشيد تصويرهايی می آمد عکسهای دالبر شده و نور می تاباند به تاريکترين و پنهانترين زوايای زندگيش آن بخشهايی که تاريکی بودند و هيچوقت نور نمی ديدند انگار که نوراز بين می بردشان سياه که بودند، سياهترشان می کرد گاهي چيز هايی می آورد که هرکدام بی آنکه مهم باشند ، جز يادهای حک شده هر آدمی هستند .توپ چهل تکه اش جايزه قبول شدنش در يِکی از سالهای مدرسه که در يک زمستان زير باد و باران گوشه بام ماند و پوسيد يا آن عينک آفتابی اش ميان برفهای شير پلا يا شايد دررودخانه دربند افتاد و گم شد اما اينها مهم نبود فقط شايد کمی قلقلکش می داد خاطره های مهمتری هم داشت اما اگر مرغ خيالش سراغ آنها می رفت آنوقت بود که هوايی می شد و همه چيز را ول می کرد و برمی گشت. ولی نه... باز چشمانش را می بست و سعی می کرد نور بتاباند به بخشهای ديگر مثل وقتيکه علی برادر بزرگش بی .ام.و قهوه ايی رنگش را خريد چقدر جلوی دوستانش پز ميداد و کيف می کرد می گفت: پانصد و هيجده بهترين ماشين دنياست روی شيشه اش به لاتين نوشته شده بود:"آلپينا" می گفت: يعنی اين ماشين از کوه آلپ بالا می رود ...
حالا بعد از بيست وچند سال آن ماشين شايد هزار تکه شده بود يا نه بازهم در همين شهر شلوغ لای بقيه ماشينها دنبال يک راه بود، يک فرار کوچک ازترافيک يک تخته گاز برای رد شدن از چراغی که کم مانده قرمز شود.
محسن فکر می کرد اما بالاخره آن چراغ قرمز می شد ... از اين چهارراه گذشتی ؟آخرش چی؟ تا به مقصد برسی سی يا چهل تا چراغ داری که همه قرمز هستند... رنگ خون.
خوب بود می توانست اشکی بريزد اما نمی توانست.
آرزو می کردآن518 قهوه‌ای حالا يک گوشه افتاده باشد بدون لاستيک وموتور... دريک گورستان کنار شورلتها و آرياها و...
ماشين های آمريکائی آن جان سختها که هزار سال جاده سنگلاخ امامزاده داوود را گز می کنند،هزارتاراننده را پير کرده اند و هنوز هم صدای زوزه موتورشان می آيد... .
باد سردی سيلی به صورتش زد، مرد انگار که برای خطای نکرده تنبيه شده باشد سرخ شد و خون بود که در رگهايش می دويد، اما ديگر دريچه ذهنش بازشده بود. مثل بازشدن در يک فروشگاه يا موزه بزرگ، درهرجايش تصويرآشنائی ديده می شد و مثل آلبومی نامنظم چيده شده بود، حسن را می‌ديد و شبی را به ياد می آورد که تا سال تحويل با او به صبح رسانيده بود.وروی گليمی لب جوی نشسته بودند وازهمه چيزوهمه جاصحبت شده بود.پدرش نيمه های شب صدايش کرده بود، محسن بياتو... ديروقته.
حالا پدرش نبود،خيلی سال، اما سرنخ راداده بود به علی وگفته بود محسن را به تو می سپارم، محسن مثل بادبادکی روی هوا بود، باد او را به هر طرف می برد، اما سر نخ به جائی وصل بود و کاش نخ پاره نمی شد. کاش با باد نمی رفت.به شاخه درختی گير می کرد، نه... اميدی نبود، عبدا.. گفته بود: همت می خواهد وتو بايد بتوانی... .
محسن به وزنه هايش نگاه کرده بود، چند سالی می شد که آن گوشه حياط لميده بودند و زنگ می زدند و رنگ می باختند.کاش يکی می آمد و بازوانش را به آنها سترگ می کرد و اگر کسی قرار می شد سرنخی را نگهدارد زور وتوانش را داشت... که بعضی چيزها را با طناب می گيرند... بازنجير... يا با عشق... .چه کسی بود اول بارگفت: زنش بدهيم....
زن بايد می آمد جای همه آن گيره ها و طنابها، جای آن وزنه ها کارمی کرد، به زندگی پای بندش می کرد، به روزهای قشنگ، به خوبيها و برايش قصه می گفت: مثل يک مادر تر و خشکش می کرد... چندوقت بعد هم بچه ای برايش مي‌آورد وغل وزنجيرش را محکم تر می کرد... بالاخره يک جا بايد مغر می آمد. آرزوی پدرش بود، اين آخری ته تغاری بود. اما آن دعائی که شش سال تمام به لباسش سنجاق بود، آن اسپندهايی که دود می کرد و می ترکيد، همه آن روضه ها حيف شد که فايده نکرد... جای آن همه بايد يک طناب بود که باد نبردش.
باد حالا بعد از آن همه سال يک دفعه اوراانداخته اين جا و يک مسافرسرراهی شده .کی پدر شد؟سرسفره عقد نشست و به يکی دو سوال جواب داد،امضايش خطی بود که درانتهابعداز يک دور کامل به نقطه اول می رسيد.چند تا هم امضا روی يک دفتربزرگ انداخت.خودش هم نفهميد که چرا علی داداش رفته بودآن پشت وهق هق گريه می کرد،فکر کرده بود لابد يادحاج آقاو حاج خانم افتاده بود.يادعروسی خودش وحالا جای آنها را خالی می ديد...نه ... .
برادرش چند روزی به ترکيه فرستادش.گفتند شايد مسافرت حال و هوايش را عوض کند.خدا بزرگ است... اما نشد.حتما بايد، بعد از اين همه سال موادکشيدن خانه اش راعوض می کرد... .
اما بخدا سخت بوددرتوکوچه هايی که پربود از آدمهای مهربان تو چشمهايش مثل نقل ونبات موادپيدامی شود... .
محسن حالا خودش را سبک می کرد با خودش می گفت: بخدا از نان خريدن راحتر است،برای خريد نان بايد در صف بايستی، اما برای مواد نه... مثل خرمای شب جمعه مدام تعارف می شود...
"اين سگ مصب وقتی وارد خون بشود همه زندگی را می سوزاند، خيال می کنی داری مواد می کشی و دودی را تو می دهی اما اين تو هستی که به گودال سياه و بی انتهاي آن می رود... به قهقرايی که آخرينش يا ته جوب است يا روی ريل.تا اينکه به اينجا می رسی..." بااين افکار محسن بخودش آمد... .کمی عرق کرده بود. ديگرداشت خسته می شد، پس چرا اين قطار لعنتی نمی آمد... بايد همه چيز تمام می شد، زن، بچه، خانواده... .
آدم معتاد به هيچ دردی نمی خورد، مايع ننگ است... فقط بايد بميرد يا ترک کند، والا انگل اجتماع است، يک آشغال... و
محسن به خودش می گفت:کاش ترک می کردم،اما يادش می آمد هروقت هم که ترک کرده بازوقتی ازخانه بيرون می آمددست همه می ديد،انگارکه همه مردم دست به يکی کرده بودندکه بازمعتادش کنند.
چرا؟چرا؟... چرا بايد معتادش می کردند.چرا بايد ازچرخه زندگی خارج می شد .اوايل می کشيد تا ازبقيه کم نياورد، بعد از مدتی می کشيد که جان بگيرد و بعد، اگر نمی کشيد نمی توانست زندگی کندحالا هم که انگارفقط بايد می مرد تا اين چرخه کامل می شداين دايره بسته. محسن می ديد که فقط يک بخش کوچک از وجودش بودکه هنوز از اين مواد افيونی آسيبی نديده بود و آن ذره غيرتی بود که روی اين خط آهن مثل ميخی به زمين کوبيده بودش، فکر می کرد بعد از اينکه قطاربا آن همه مسافر از رويش رد می شد ديگرآزاد بود و تنش ديگرمواد نمی خواست.
حالا هم دلش گرفته بود.گرچه با خودش قرار گذاشته بود مرغ خيالش را به جاهايی نفرستد و به کسی سر نزنداماتقصير نداشت دست خودش نبود بايد کمی گريه می کرد با اينکار حتما آرام می شد.
صدای صوت قطار مثل صدای زوزه باد در يک شب سرد که در کوچه می پيچيد از دورشنيده می شد .قطار شتابان می آمد و بی شک محسن را با خود ميبرد.گويی فقط برای محسن می آمد تا از روی زندگيش بگذرد... .
حتما صدای پکيدنش در کوچه می پيچيد .قطار شايد ترمز هم نمی کرد و همينطور می گذشت و بعد چند متر آنطرفترمی ايستاد و لوکوموتيوران وشاگردش زير چرخها را می گشتند.حالا قطار ديده می شد و صدای صوتش بود مثل زوزه گرگی که پی درپی به محسن نهيب می زد، بدو، برگرد، صدا به همه جای وجود محسن ضربه می زد.همه وجودش انگار که اززير پرس بيرون آمده باشد ذوق ذوق می کرد.ايستادن حالا کار مرد بود، هنوز وقت داشت.صدای صوت نهيب می زد فرارکن فرار.پشت پا زدن به آخرين قطاروجود،فرار،پناه بردن،رفتن به خلسه،نابودی از نوع ديگر... .ادامه همه چيزبدون شيرازه.. ..
قطار باهمه متعلقاتش نزديک ونزديکتر می شد.صدای صوتش بودکه همچنان به تاروپود زندگی محسن رخنه می کرد و می کشيد و اورا به مبارزه می طلبيد.
اما محسن يکباره جانی تازه گرفت-انگار که نيرويی ماورايی خونی تازه دررگهايش تزريق کرد، از نوک پا تا فرق سرش مثل يک تکه سنگ شد نه می لرزيد نه ازبرخورد با آن اتاق آهنی وحشت داشت به آرامی برگشت و روبه قطاری که شتابان می امد ايستاد، و نگاهش بود که همه چيز رامی ديد،بدون هيچ پلک زدنی .
حالا از آن بالا همه چيز را می ديد راننده با شاگردش که زيرچرخها دنبال چيزی می گشتند، بوی سايش چرخهای آهنی روی ريل همه جا پر شده بود.
گاهی موتورخسته قطارصدايی می داد، مسافران سرشان را ازپنجره بيرون آورده بودند،همان طور همه چيز را رها کرد و پرکشيد.بسوی کوچه ای که درآن بزرگ شده بود تا سری بزند به دوستان قديمی عبدا...،حسن،نادرو.... .
حالا همه چيز را ترک کرده بود و خوشحال می رفت به جائی که به آن تعلق داشت.



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30254< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي